آسمان مال آن هاست

وب سایت حسین محمدی نصرآبادی

آسمان مال آن هاست

وب سایت حسین محمدی نصرآبادی

یک خط از کتاب زندگی

سلام علیکم 

چقدر اینجا رو خاک گرفته، پوف پووووفففففف 

اها یکمش رفت

 

یادمه از اوایل دانشگاه با وبلاگ نویسی آشنا شدم، آن هم وبلاگ نویسی گروهی و هدفمند، یک ابزار قوی ارتباطی و وسیله ای برای کار درسی و علمی، بعد دست بردم به نوشتن و انتشار مطالب درسی و علمی که چه بسیار دانشجویانی که ازش بهره بردند خداروشکر. حتی از روی کج محبتی برخی ناعالمان دچار کاستی، منجر شد به یک سری دردسرها که یک سالی ذهنم را مشغول کرده بود.

 

بعدش هم اندکی وبلاگ گروهی و علمی را نوشتم و یک وبلاگی که از وجدان آگاهم می نوشتم که اولی علاقه و کمک به دانشجویان مظلوم هم دوره ام بود و دومی درددلی با خودم.

 

اسباب پربرکت کار آن روزهایم باعث شد، دنبال راه اندازی وبلاگی باشم که بتوانم برداشت های خودم را از قرائت قرآن هایم بنویسم و چه برنامه ها که برایش نداشتم... بعد از اتمام یک ختم قرآن، اضافه کردن تفسیر به آن، دقیق تر تنظیم کردن متن ها و مستند کردن آن ها و اضافه کردن دسته بندی های دقیق و خلاصه ساخت منبعی که بشود مصداق آن حدیث که تا روزی که آن نوشته ها باشد و خوانده شود، من بی نصیب نباشم به لطف خدا.

 

وبلاگ گروهیمان که به سبب همان کاستی ها که ذکر شد و به خدمت رفتن یک عالمه دانشجوی بی گناه و گرفتار در کوتاهی دیگران و سوء مدیریت های برخی نویسنده ها و... تعطیل شد.

 

وبلاگ علمی خودم هم از کم رونق شدن و رفتن دانشجویان فعال از دانشگاه و خدمت مقدس سربازی بنده و مشغله های کاری کم کم تعطیل شد، مانند همان درددل های خودم با خودم.

 

وبلاگ "یک شاخه آیه قرآن" هم که انگار توفیقش به شدت از بنده سلب شد، توفیق خواندن حزب های قرآن و قلم زدن برای جذاب ترین قسمت های آن...

 

من ماندم و این یه دونه وبلاگ که در آن جوانی هایم منعکس شد، خوشحالی و ناراحتی ها و دردل هایم، گاهی توفیق حاصل شد که قلم به انتشار مطالب و کتاب ها و نرم افزارها و فایل هایی زدم که به برکت وجودشان وبلاگم این روزها همین تعداد کم اما پر برکت بازدید کننده را دارد. حتی اسباب ایجاد یک آشنایی و وارد شدن به یک محیط کاری را به صورت موقت داشت برایم.

 

حالا این همه داستان نوشتن هم نداشت گفتن این چند خط فراز و نشیب از زندگی که؛ این روزهای زیاد، بسیار مطلب و درددل و تحلیل و محتوا و خلاصه ایده برای نوشتن دارم، اما  مشغله های بسیار روزگار دورمان کرده از چند دقیقه شنیدن صدای آرام کیبرد و نوشتن صدای بلند ذهن که گاهی ساعت ها خواب را از من میگیرد.

 

حتی نوشتن آن پست و رخداد بسیار مهم که جایش در وبلاگم خالی مانده است و قرار بود،محور اصلی آن رخداد زحمتش را بکشد اما فراموششان شد. و البته خودم ننوشتم که شاید نوشتن آن در سالگردش یه حال و هوای دیگری داشته باشد.

 

فکر کنم یک بار نوشته باشم که انسان از هیچ و بی ارزش ترین چیزها به خواست خداوند می شود، فرزند دلبند یک خانواده و سپس پا به دنیا میگذارد، سپس می شود برادر و خواهر، بعد دانش آموز، بعد دانشجو، می شود همسایه و دوست دیگران، می رسد به درجه همسری و سپس پدری، می شود کارمند و رئیس یک جایی، می شود پدر بزرگ و ... آخرش هم سهم ش یکی دومتر طول و عرض و ارتفاع.

 

اما قرار ما با خدا اون روز این نبود، این نبود در یک چرخه، مثل گوشت در چرخ گوشت، تکه تکه شویم... همان چیزی که این روزا من و امثال من در این زندگی مدرن می شوند...

 

انگار فراموش شده یک روز نزدیک به این روزها بشر زندگی می کرده است، یعنی آنچه هدف بود خدا بود، آنچه مهم بود خانواده بود، آنچه قشنگ بود محبت و دوستی بود، آنچه سرگرم کننده بود رفت و آمد و خوش بودن با خانواده و فامیل بود.. انگار فراموش شده قرار ما با خدا چی بود..؟

 

من می شوم همسر، همسر منظورم آن مخاطب عزیزم، دورت بگردم ها نیست، منظورم آن مردی است که قرار است مسئولیتی را به دوش بکشد، همان مردی که انگار در این بی وفایی روزگار باید منه نامی خویش را، چرخ گاریِ روزگار کند و در سخت ترین سنگ راه های پر فراز و نشیب باری را بر دوش بکشد که من و ما و خانواده و  جامعه و عرف و شرع و دوست و دشمن بر دوشش می گذارند.

 

نه شرع را جدا می کنم، میدونید چرا؟ چون شرع مقدس و دوست داشتنی، آن موقع می شود تازیانه بیدارباش، نه تازیانه نه، می شود بانگ بیدار باش.

 

آنقدر زیر این بارهای روزگار خم می شویم که نگاهمان به خاک است، به بی ارزش ترین همراه راه که زیرپایمان است و نگران آسفالت کردن آن هستیم برای راحتی گذشتن از راه... و می شویم غافل از آن خدایی که اون بالا، دقیقا وسط اون ابرهای سفید و خوشگل که توی آسمون آبی، همراه راهت هستند...

 

غافل از وبلاگ نوشتن که در مقابل این غفلت هیچ هم نیست!

درسته این روزها غافل هستم از نوشتن وبلاگ، اما اگر غم و غصه ای دارم از غم آن آسمان آبی است...

 

دور شدن از خدا و مشغول شدن به چندجا کار کردن و درس و ریختن پی زندگی، کم غصه ای نیست به جان جانان... چون اگر مشغول همان خدای بهتر از گلمان بشیم، راه دیگر سختی نیست، بلکه راه مرکب است و ما راکب...

 

اینجا جای یک چیز بزرگ دیگر هم خالی است، همان همراه، که "تا" نداشت ولی "به" مشغله ها مشغول و از ما شدن غافل...

 

اینجا اگر خالی است و نوشته ها به روزش نمی کنند، چون جای دوچیز خالی است، معبود و محبوب. هم وقت پر شدند، شک نکنید اینقدر اینجا خواهم نوشت که شما هم دیگر وقت خواندن آنها را نداشته باشید.

 

اِن.. شاء.. الله...

نظرات 6 + ارسال نظر
faezeh دوشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 04:38 ب.ظ http://pavankala.com

جالب بود

مهرداد اشک9 شنبه 18 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:39 ب.ظ http://comic.mihanblog.ir

منم همون کهریزک باید برم...
دژبان مرکز!
فردا باید برم!

حامد.عسکری پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:31 ق.ظ http://nasrabadcity.blogfa.com/

به سلامتی همه ی سربازا
و وبلاگ نویسی موقعی خوبه که وبلاگ بقیه رو بخونی و بقیه هم وبلاگتو بخونن :دی
اگه وبلاگ خوبی هم داشته باشیو خواننده نداشته باشه دل سرد میشی
بچه ها دلگرمم کنید تا دلگرم بمونید
http://nasrabadcity.blogfa.com/
یا علی

مهرداد اشک9 سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:46 ب.ظ http://comic.mihanblog.ir

آقا خوندم مطلبتون رو
سلام
راستش از پستی که شما به سربازی رفته بودید وارد این وبلاگ شدم و بعد توی کامنتای اون پست در پاسخ به یکی گفتید که سربازیون تموم شده...
خب این برای من که 5 روز دیگه تازه سرباز میشم اصلا یه حس عجیبیه.... دوروبرم پر از آدمایی که سربازیشون رو رفتند و دانشگاهشون هم تموم شده و به من میگن با یه چشم به هم زدن همش میگذره...
خب منم به بچه های دبیرستانی میگم : زود میگذره! اما...
خب به هر حال خیلی برام جالبه همچین چیزی. یعنی اینکه شما مدتهاست وب مینویسید و یه بخشی از مراحل زندگیتونونو هم تو وبلاگ نوشتید... مثلا دانشگاه رفتنتو سربازی رفتنو این چیز ها!
قلمتون هم گیراست
مرسی

سلام برادر
به خدا توکل کنید و سعی کنید جنبه های جالب و جدید خدمت رو ببینید و استفاده کنید.
موقعیت خیلی عالی ای برای خودسازی معنوی و جسمی است خدمت.
بخصوص ارتش اگر باشید.
گذشتن ش هم زود میگذره، مثل تمام عمرمون که آخرش ناگهان بانگی برآمد خاجه مرد!

لطف دارید، انشالله مفید بوده باشه متن ها و کمکی کرده باشه

مهرداد اشک9 سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:40 ب.ظ http://comic.mihanblog.ir

شک نکنید اینقدر اینجا خواهم نوشت که شما هم دیگر وقت خواندن آنها را نداشته باشید.-----
---
ایول

دوست دارم نوشتن رو، مثل درددل با خودت میمونه، با این تفاوت که دیگران هم توش شریک هستند.

نوشتن توی وبلاگ یه خوبی بزرگ داره، به مرور زمان میتونی برگردی و ببینی چقدر نسبت به چندماه و سال پیش تغییر کردی.

جای برای اشتراک تجربه ها و اعتقاداته و این واقعا عالیه

انشالله وقت پیدا کنم و بیشتر بنویسم، یادمه یه دورانی وبلاگ مطالب خوبی داشت و بلاگ های قرآن داشتم... هعی.. انشالله باز توفیق نوشتن باشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد