پدر خانواده ای را می کشند، پدرهای علم یک کشور را..
حساب های خانواده رو بلوکه می کنند..
تهدید، ترعیب می کنند. توی دل فرزندانی را خالی می کنند که ارزش زحمت های پدرها را نشناختند هوز.. شاید هنوز آنقدر مرد نشده اند که جلوی دشمن قد علم کنند..
می گویند اگر می خواهید حساب هایتان را باز کنیم، طلاهای داخل خانه را که زحمت چندین سال پدر بوده است بسوزانید..
شاید درصدی از پول هایتان را قسطی دادیم..
تهدیدها و ترعیب ها هم ادامه دارد که نکند پسر جا پای پدر بگذارد..
اما دو دسته اینجا غافل هستند، یکی همین ظالمین و یکی همان گمراه هایی که به بیان قرآن کریم، راه گم کرده اند، اولیایشان طاغوت است، راه پیدا نمی کنند و تنها گاهی با رعدوبرقی راهی جدید در پیش می گیرند.. اشتباه و بی حاصل..
غافل هستند، از چه، از چند بیت، از یک دنیا حرف و انگیزه نهفته توی دل بچه حزب اللهی هایی که دست و سر و پا، تمام خون خود را می دهند، اما یک وجب از خاک، یک قطره از آب و یک ذره از حق این مردم و کشور را دست دشمن نمی دهند.. عکسش هست، سندش هست...
گرگها خوب بدانند، در این ایل غریب
گر پدر مرد، تفنگ پدری هست هنوز!
گرچه نیکان همگی بار سفر بر بست
شیرمردی چو علی خامنه ای هست هنوز!
دیگه خیابان های شلوغ شهر، بی روح نیستند..
ترافیک هست، اما صدا، صدایی غیر از ترافیکه..
کوچه ها، دیگه اون کوچه های سوت و کور نیستند..
اینجا بین این همه سر و صدا و ترافیک و شلوغی، یک عالمه آرامش هست.
یه هدیه 20.000 تومانی برای خرید از سایت باسلام برای شما خواننده گرامی: دریافت هدیه
خیابون های این شهر بزرگ و شلوغ، خیابون های خشکیده ی این دیار غربت برای من و امثال من، زنده شده به یاد حسین (ع)..
وقتی داری از یه هیئت سنتی برمیگردی خونه، تاب نمیاری و از ماشین پیاده میشی تا قدم بزنی و ببینی این شلوغی شهر رو، دود اسپندها و چراغونی خیابون ها و عبور دسته ها و مردم عزادار و سیاه پوش..
ببینی قربانی های بیشمار رو جلو دسته های عزاداری..
ببینی زن و مرد و پیر و جوون، با هر اعتقاد و ظاهری..
قدم بزنی بین مردمی که توی روزهای عادی سال، خیلی ازشون دور هستی، اما این شب ها اینقدر نزدیک..
اما این شبا همه زیر خیمه یک نفر سینه می زنیم و عزاداری میکنیم..
کجای عالم، غیر از این خاک، میشه شور و نشاط معنوی رو مثل خون توی رگ های شهر، در جریان دید..
کدوم دین و مسلک جز شیعه جعفری، امامی چون حسین (ع) داره، که پیر و جوان بخاطرش آواره خیابون ها میشن تا نیمه های شب...
شکر خدا که حسین داریم..
شکر خدا که رمضان و محرم و صفر داریم..
انشالله تا عمر داریم، زیر این خیمه سینه بزنیم، تا عمر داریم زیر این پرچم، مقابل ظلم بایستیم..
یا از غم حسین بمیریم یا زیر پرچم حسین برای پایداری و سرافرازی اسلام بمیریم..
انشالله..
باز این چه شور است که در خلق آدم است...
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است...
سلام علیکم
چقدر اینجا رو خاک گرفته، پوف پووووفففففف
اها یکمش رفت!
یادمه از اوایل دانشگاه با وبلاگ نویسی آشنا شدم، آن هم وبلاگ نویسی گروهی و هدفمند، یک ابزار قوی ارتباطی و وسیله ای برای کار درسی و علمی، بعد دست بردم به نوشتن و انتشار مطالب درسی و علمی که چه بسیار دانشجویانی که ازش بهره بردند خداروشکر. حتی از روی کج محبتی برخی ناعالمان دچار کاستی، منجر شد به یک سری دردسرها که یک سالی ذهنم را مشغول کرده بود.
بعدش هم اندکی وبلاگ گروهی و علمی را نوشتم و یک وبلاگی که از وجدان آگاهم می نوشتم که اولی علاقه و کمک به دانشجویان مظلوم هم دوره ام بود و دومی درددلی با خودم.
اسباب پربرکت کار آن روزهایم باعث شد، دنبال راه اندازی وبلاگی باشم که بتوانم برداشت های خودم را از قرائت قرآن هایم بنویسم و چه برنامه ها که برایش نداشتم... بعد از اتمام یک ختم قرآن، اضافه کردن تفسیر به آن، دقیق تر تنظیم کردن متن ها و مستند کردن آن ها و اضافه کردن دسته بندی های دقیق و خلاصه ساخت منبعی که بشود مصداق آن حدیث که تا روزی که آن نوشته ها باشد و خوانده شود، من بی نصیب نباشم به لطف خدا.
وبلاگ گروهیمان که به سبب همان کاستی ها که ذکر شد و به خدمت رفتن یک عالمه دانشجوی بی گناه و گرفتار در کوتاهی دیگران و سوء مدیریت های برخی نویسنده ها و... تعطیل شد.
وبلاگ علمی خودم هم از کم رونق شدن و رفتن دانشجویان فعال از دانشگاه و خدمت مقدس سربازی بنده و مشغله های کاری کم کم تعطیل شد، مانند همان درددل های خودم با خودم.
وبلاگ "یک شاخه آیه قرآن" هم که انگار توفیقش به شدت از بنده سلب شد، توفیق خواندن حزب های قرآن و قلم زدن برای جذاب ترین قسمت های آن...
من ماندم و این یه دونه وبلاگ که در آن جوانی هایم منعکس شد، خوشحالی و ناراحتی ها و دردل هایم، گاهی توفیق حاصل شد که قلم به انتشار مطالب و کتاب ها و نرم افزارها و فایل هایی زدم که به برکت وجودشان وبلاگم این روزها همین تعداد کم اما پر برکت بازدید کننده را دارد. حتی اسباب ایجاد یک آشنایی و وارد شدن به یک محیط کاری را به صورت موقت داشت برایم.
حالا این همه داستان نوشتن هم نداشت گفتن این چند خط فراز و نشیب از زندگی که؛ این روزهای زیاد، بسیار مطلب و درددل و تحلیل و محتوا و خلاصه ایده برای نوشتن دارم، اما مشغله های بسیار روزگار دورمان کرده از چند دقیقه شنیدن صدای آرام کیبرد و نوشتن صدای بلند ذهن که گاهی ساعت ها خواب را از من میگیرد.
حتی نوشتن آن پست و رخداد بسیار مهم که جایش در وبلاگم خالی مانده است و قرار بود،محور اصلی آن رخداد زحمتش را بکشد اما فراموششان شد. و البته خودم ننوشتم که شاید نوشتن آن در سالگردش یه حال و هوای دیگری داشته باشد.
فکر کنم یک بار نوشته باشم که انسان از هیچ و بی ارزش ترین چیزها به خواست خداوند می شود، فرزند دلبند یک خانواده و سپس پا به دنیا میگذارد، سپس می شود برادر و خواهر، بعد دانش آموز، بعد دانشجو، می شود همسایه و دوست دیگران، می رسد به درجه همسری و سپس پدری، می شود کارمند و رئیس یک جایی، می شود پدر بزرگ و ... آخرش هم سهم ش یکی دومتر طول و عرض و ارتفاع.
اما قرار ما با خدا اون روز این نبود، این نبود در یک چرخه، مثل گوشت در چرخ گوشت، تکه تکه شویم... همان چیزی که این روزا من و امثال من در این زندگی مدرن می شوند...
انگار فراموش شده یک روز نزدیک به این روزها بشر زندگی می کرده است، یعنی آنچه هدف بود خدا بود، آنچه مهم بود خانواده بود، آنچه قشنگ بود محبت و دوستی بود، آنچه سرگرم کننده بود رفت و آمد و خوش بودن با خانواده و فامیل بود.. انگار فراموش شده قرار ما با خدا چی بود..؟
من می شوم همسر، همسر منظورم آن مخاطب عزیزم، دورت بگردم ها نیست، منظورم آن مردی است که قرار است مسئولیتی را به دوش بکشد، همان مردی که انگار در این بی وفایی روزگار باید منه نامی خویش را، چرخ گاریِ روزگار کند و در سخت ترین سنگ راه های پر فراز و نشیب باری را بر دوش بکشد که من و ما و خانواده و جامعه و عرف و شرع و دوست و دشمن بر دوشش می گذارند.
نه شرع را جدا می کنم، میدونید چرا؟ چون شرع مقدس و دوست داشتنی، آن موقع می شود تازیانه بیدارباش، نه تازیانه نه، می شود بانگ بیدار باش.
آنقدر زیر این بارهای روزگار خم می شویم که نگاهمان به خاک است، به بی ارزش ترین همراه راه که زیرپایمان است و نگران آسفالت کردن آن هستیم برای راحتی گذشتن از راه... و می شویم غافل از آن خدایی که اون بالا، دقیقا وسط اون ابرهای سفید و خوشگل که توی آسمون آبی، همراه راهت هستند...
غافل از وبلاگ نوشتن که در مقابل این غفلت هیچ هم نیست!
درسته این روزها غافل هستم از نوشتن وبلاگ، اما اگر غم و غصه ای دارم از غم آن آسمان آبی است...
دور شدن از خدا و مشغول شدن به چندجا کار کردن و درس و ریختن پی زندگی، کم غصه ای نیست به جان جانان... چون اگر مشغول همان خدای بهتر از گلمان بشیم، راه دیگر سختی نیست، بلکه راه مرکب است و ما راکب...
اینجا جای یک چیز بزرگ دیگر هم خالی است، همان همراه، که "تا" نداشت ولی "به" مشغله ها مشغول و از ما شدن غافل...
اینجا اگر خالی است و نوشته ها به روزش نمی کنند، چون جای دوچیز خالی است، معبود و محبوب. هم وقت پر شدند، شک نکنید اینقدر اینجا خواهم نوشت که شما هم دیگر وقت خواندن آنها را نداشته باشید.
اِن.. شاء.. الله...