الهی من بمیرم برایت مولا...
درسته شاید من و امثال من لیاقت فرزندی خانم فاطمه الزهرا رو نداشته باشیم، درسته که من پدرم سید نیست... اما مادرم که فرزند شما هست...
اما از روزی که به دستور نائب شما، بچه ها قدم توی جبهه های نبرحق علیه باطل گذاشتند.. از روزی که شهدای قطعه قطعه شده ما توی کوهستان های سرد غرب و بیابون های گرم و سوزان جنوب کشور، غریب و گمنام تنها مونده بودند...
دقیقا از همون روزها دیگه ما هم شدیم بچه های خانم زهرا... شدیم بچه های فاطمه الزهرا... اخه می دونی آقا؟ شهدا بارها بهمون خبر دادند که توی اون شب های پر از غربت توی بیابون های بی روح، هرشب مادرتون بهشون سر میزدند...
آقا می خوام امشب بنویسم از دردلهایی که دیگه توی دلم جاشون نیست... آقا با همین اشک هام می خوام درددل کنم از مادرمون و بنویسم از زخمی که از پدرمون مولا علی به ما ارث رسیده، بنویسم از نمک هایی که روی زحم شما می ریزند دشمنا...
فاطمیه اول که رسید و عید ما سیاه پوش شد، شعری رو می خوندم که می گفت:
حضرت حیدر به نام فاطمه حساس بود
خلقت از روز ازل مدیون عطر یاس بود
ای که ره بستی میان کوچه ها بر فاطمه
گردنت را می شکست آنجا اگر عباس بود
آقا میدیدم دوستانم وقتی این شعر رو می خونند چطور برآشفته می شدند و رگ غیرت شون بیرون می زد و اشک توی چشم هاشون جمع می شد... آقا درسته دست های گناه کار ما بازه.... اما می تونم درک کنم که چقدر سخته دست های برترین مخلوق خداوند بسته باشه و جلو چشم هایش به ناموس عالمی بی حرمتی کنند...
بله آقا ... سخته براشون بخونند از تاریخ درد و آه ... بخونند از اون جهنم عظیم که اطراف مادرمون خانم فاطمه الزهرا برپا شده بود و شیاطین انس...
اما تموم نشد این روضه دوخطی... چند روز بعد پاسخی سنگین تر اومد برای این دوبیت شعر، پاسخی که آتیش زد وجودمو، آتیش زد وجودمون رو:
ای که میگویی اگر عباس در آن کوچه بود!
یا که سقا لحظه ی حساس در آن کوچه بود
قهرمان جنگها آیا مگر حیدر نبود؟
یک تنه فتاح درب قلعه ی خیبر نبود؟
در مصاف دشمنان مولا مگر هیبت نداشت؟
صاحب تیغ دو سر آیا مگر قدرت نداشت؟
با وقارو هیبتش صفهای دشمن می شکست
با همان دستان خیبر کن که گردن میشکست
بی گمان عباس هم از دست مادر میگرفت
یا علی را بردنی از شال حیدر میگرفت...
مصلحت این بود زینب تا کند افغان و آه
فاطمه سیلی خورد اما کند حیدر نگاه
ای قلم افشا مکن ظلم همه اغیار را
قصه ی دیوارو در یا سینه و مسمار را
بله آقا... بله صاحب الزمان، به خدا دیگه این زخم ها آروم نمی گیرند... به خدا خیلی سخته آدم فاتح خیبر باشه و امر الهی سکوت باشه...
آقا امروز ظهر شاهد بودید سر سفره مادرمون بعد از عزاداری رو؟ شاهد بودید که اون بی بته های بی حیا چطور خون به جگرم می کردند؟ چطور نمک می خوردند و نمک می شکستند...؟
آقا به جون بی ارزشم قسم می خواستم زبان باز کنم و سیلی بزنم بر زبان های بی حیاشون... اما نمی دونم چی شد، یاد این بیت ها افتادم... خورد شدم... لحظه ای و ذره ای درک کردنِ حسی که امیرالمومنین داشت نابود ونیستم می کرد...
امام مهدی.. مولای من، الهی بمرم براتون، الهی بمیرم برای پدرمون امام علی که چه کشید اون شب و روزها...
به خدا از عاشورای هشتادوهشت که اولین زخم ها بر تن ضعیف اعتقاداتم خورد به خودم قول دادم این زخم رو تازه نگهدارم و انتقام این دردهای مشترک رو بگیرم. آقا ما رو هم توی این زخم و دردهای تاریخی شریک بدونید.
آقا تسلیت عرض می کنم، آجرکم الله... خدا بهتون صبر بده...
امام دندون روی جیگر میذاریم، دندون روی جگر میگذریم به امید روزی که شما تکیه بر دیوار کعبه بزنید و فریاد انتقام جویی خون مادرمون فاطمه رو برآوردید... فریادِ بای ذنب قتلت...
آقا صبر می کنیم ولی صبر علی وار... آقا صبر می کنیم ولی خون جگر می خوریم...
آقا به خدا صبر میکنیم ولی شمشیرهامون رو هر روز تیزتر دیروز می کنیم تا لحظه انتقام گرفتن از دشمن علی و فاطمه لحظه ای در نابودی دشمن درنگ نکنند...